یا سلام!
پس نوشت:
1. عیدتون مبارک!
2. این پست، آرشیویه... هرچند خوش ندارم نوشته های خاک گرفته رو بکشم بیرون اما چون وحشتناک دوسش دارم... این کارو کردم!
3. میدونم از اصول وبلاگ نگاری، ایجازه!... اما یه کم تحمل کنین... خوندنش می ارزه!!... باور کنید!
4. نویسنده اش خانوم مرشد زاده اس... گفتم که فردا انگ سارق بهمون نزنیدا!!
5. این آیه در طول خوندن متن یادتون باشه تا لذتش چندبرابر شه...
یا أیها العزیز مسنا و أهلنا الضر و جئنا ببضاعةٍ مزجاة و أوفِ لنا الکیل و تصدق علینا إن الله یجزی المتصدقین
§ ماجرا خیلی ساده بود. به تو گفتند:« یوسف باش» و شدی. « کن!...فیکون». نوبت من شد. هنوز نگفته بودم « چشم!»که دوباره مرا خواندند و نقش دوم!...بار سوم و باز تکرار نام و نقش من.ذوق زده بودم . یادت هست؟ به تو گفتم:«در من چیزی دیده اند که در تو نبوده » گفتم:« من بازیگر بهتری هستم ،آماده برای هزار نقش، این را می دانستند.» تو غمگین نگاهم کردی. غمت شبیه حسادت نبود. بیش تر به دل نگرانی برای دوست می ماند. من از حس عجیب نگاه تو بهت زده بودم ، آن قدر که نفهمیدم پرده کنار رفت و بازی از نگاه تو و بهت من آغاز شد .
§ حسود شدم و برادر. تا خانه برای ربودنت دویدم . هنوز تن لرزه ی گرفتن دست های تو و تا صحرا دویدن در من هست . صحنه روی صورت معصوم تو ، روی تن بی پیراهنت پیش از چاه تمام شد . تو هنوز یوسف بودی که من گرگ شدم.
§ برادران گرگ ، ما گرگ های برادر، پیراهنت را دریدیم . و یک قدم آن سوتر دلمان هوایت را کرد...دلمان تنگ شد. گفتند برای باور یعقوب ، خون لازم است .من داوطلب بودم. می خواستم بچکم روی پیراهنت. خار را بی هوا توی دستم فرو کردم .این صحنه روی گریه ام بر شانه های پیراهنی که تو در آن نبودی ثابت ماند . روی قطره خونی که بوی یوسف نمی داد... و من یعقوب شدم.
§ دیدم نیستی، چشم هایم رابستم تا آخرین تصویر، صورت تو باشد . پسر ها گفتند:«کور شد!» رفتم سر تپه های دور تا رد پای هر قافله ای را بو کنم. پیرمردها در هم نجوا کردند:«دیوانه!» از کاروانی پرسیدم:«در راه دلو شما از ماه پر نشد؟» زن ها گفتند:«طفلکی!» چشم دزدیدند. « او نمی آید، باور کن!» چیزی از خدا می دانستم که نمی دانستند، صبر کردم. خسته ، نشستم سر تپه ، لبم خشک شده بود. دلم آب خواست. آبی که از چاهی بیرون بکشند. این صحنه روی له له من ، تمام شد. روی رد جوی شوری لا به لای ریش های سفید... ومن ساربان شدم.
§ ساربان شدم . کویرنوردی که سر هر سراب خون گریسته ؛ درمانده از عطش ، کسی خسته از چاه های بی یوسف . تا مرگ هر باوری یک قدم مانده بود که تو از آن اعماق بالا آمدی . گفتم : « سلام!» سال های چاه تو را زلال کرده بود. لب گذاشتم بنوشمت . گفتی:« چقدر منتظرت بودم!» گیج شدم. انتظار را گمان کرده بودم فقط سهم من است. فکر کرده بودم برای تو در نقشت نه دلتنگی نوشته اند، نه چشم به راهی... نه قحطی. تصور این که تو دلواپس آمدن من بوده ای ، گودی پای چشم های نجیب ، خیسی اشک آلود گریبان عریانت، مرا منگ و گنگ کرده بود که گفتی:«برویم!» به پاهای برهنه ی پاک و ترد تو روی خاک خیره شدم. به پای افزار گل آلود و سنگین خودم که انگار قرار بود هیچ جا مرا نبرند. دیدم هنوز برای با تو آمدن خیلی زود است . دیدم کم آورده ام . فروختمت ؛به چند درهم. سعی کن درکم کنی هنوز برای با هم رفتن زود بود؛ حتی با این که من از گرگ تا یعقوب راه آمده بودم . صحنه روی بوسه ی من به سکه هایی که نرخ تو بودند تمام شد. روی تو که هی برمی گشتی و مرا نگاه می کردی ... من زلیخا شدم.
§ این بار تو قهر کردی. این بار تو فکر کردی که من خیلی دورم؛ من که هم می خواستم زن عزیز مصر باشم هم عاشق یوسف. چقدر عشق را نمی فهمیدم. یک بار به ثروت فروخته بودمت، این بار به قدرت. یک بار دیگر پیراهنت را دریدم. همه چیز داشت تکرار می شد. راه آمده را گویی برگشته باشم. زنان را نشاندم دور تالار. برای همه ترنج و کارد آوردم . به تو گفتم:«درآ» و به پیاله های پیش روی زن ها نگاه کردم که از قطره قطره ی خون تازه پر می شد. «این یوسفی است که مرا بر آن ملامت می کردید!» گفتم :«یا راه می آیی یا دوباره چاه» زندان را انتخاب کردی و خشکسالی شد. این صحنه روی خون گریه کردن من و پیاله ها، روی زنجیری که گردن تو را پی خود می کشید، تمام شد ... و من پادشاهی کابوس دیده شدم.
§ گفتند تو تعبیر رؤیا میدانی و تو خود رؤیای من بودی. نشسته بودم روی تخت که آوردنت. هنوز همان یوسف بودی. به همان معصومی وقتی که تو را به صحرا بردیم. به همان پاکی وقتی که تو را بالا کشیدیم. گفتم:«کابوس گاوهای فربه دیدم» گفتی«قحطی است!» و خودت می دانستی که قحطی خیلی پیش از این آغاز شده بود. به رویم نیاوردی که این همه سال بی گناه به اعماق دور تبعید بوده ای. حتی گذاشتی خیال کنم تو را مأمور خزائن زمین کرده ام . برکت زمین سال ها بود که دست تو بود. این صحنه روی مشتی گندم که از لای انگشت های تو ریخت توی انبان مردی که مدام دعایت می کرد تمام شد... و من برادری قحطی زده شدم.
§ گفتند در مصر تو گندم می روید. ما قیافه اش را از یاد برده بودیم. برادرانم با انبان های خالی راه افتادند. من اگر آمدم بیش تر گرسنه ی انگشت های گندم ریز بودم بی آن که بدانم آن انگشت ها به ساعد و بازوی یوسفی می رسند.
تو فقط فکر کردی که من تو را به جا نیاوردم . چند چشم مگر مثل چشم های نگران معصومی است که با طناب او را پائین می فرستند؟ چند پیشانی مگر شبیه پیشانی پاک و مهتاب گونی است که برای آخرین بار می بوسند؟ تو را شناختم. همان اولین لحظه که چشممان در هم افتاد.روی تخت عزیز مصر، زیر تاج، لای آن ردای بلند هم خودت بودی. غم نگاهت تو را لو می داد همان که در لحظه ی آغاز، مرا مبهوت کرده بود. چه انتظاری داشتی؟ که بگویم:« سلام برادر!» که بگویم:« هی! تو کی از چاه درآمدی؟» با آن قیافه ی پریشان نان نخورده که بد بختی لای خطوطش جرم بسته بود، اگر چیزی از خویشاوندی می گفتم دست بسته به اسم«دیوانه» مرا می بردند. چه انتظاری داشتی؟ که با آن فلاکتی که از سر و رویم می ریخت بگویم:« این بالا بلند ، برادر من است»؟ تو گفتیکه انبان های خالی ما را پر کنند؛ بعد با ما مکر کردی. در عشق باید مکار باشیم ، نه ؟این صحنه روی مردی که می گفت:« بگیریدشان ، دزدند!» روی نجوای من که گفتم:« یوسف مگر کینه به دل می گیرد؟» تمام شد ... و من بنیامین شدم.
§ کینه به دل گرفته بودی؟ نه! حیله های مجازند، حیله هایی که برای دیدن دوست میشود کرد. عشق را می شود پیمانه ای کوچک کرد ، توی بار جا داد. صدا می شود زد: « دزد!» و قانون هر جایی همین است که پیمانه دزد را گروگان بگیرند، با عشق مگر می شود دور شد؟
گفتی:« تا یعقوب را نیاورید، بنیامین پیش من می ماند.» ماندم و گفتی:« نترس برادر!» این صحنه روی دستی که بر سرم کشیدی تمام شد... و من همان جا، زیر بارش انگشتان تو، یعقوب شدم.
§ چند سال است که من و تو داریم این بازی را می کنیم؟ لحظه ی آغاز کی بود؟ بعد از زمین؟ پیش از آسمان؟ قبل از دریا؟ یا بعد از کوه؟ شروعش شاید اصلاً مهم نیست . من نگران پایانم. چرا روزی که نقش ها را می خواندند ، یادمان رفت بپرسیم « تا کی؟» چرا نگفتیم « چند ساعت؟ ... چند روز؟ ... چند سال ؟ ... » البته این ها همه مشکل من است . سمت تو داستان شکل دیگری است؛ بله دیگر، وقتی آدم همه اش یوسف باشد زمان زیاد طول نمی کشد . می خواهم سرت داد بکشم:« گاهی به من طفلکی فکر کن!» ولی باز چشمم می افتد به نگاه نگرانت و می فهمم که فکر می کنی ، گر چه هیچ نمی گویی گر چه صدایت اصلاً به من نمی رسد . شاید هم سهم تو سخت تر باشد، همین که غمگین باشی و هیچ نتوانی بگویی. همین که مهربان باشی و کسی نزدیک مهربانی ات نباشد. همین که کسی که بشود مهربانی بر او بارید ، در دست رس نباشد. شاید هم سخت تر باشد .
اما رنج من چی؟ من که مدام دارم نقش عوض می کنم . لرزش زانوان خسته ی مرا کی می بیند؟فکر می کنی آسان است آدم یک لحظه بعد از یعقوب بودن گرگ باشد؟ در انبوه این حس های متضاد ، من هر روز می شکنم، می ریزم. تکه هایم را جمع می کنند ، دوباره در من روح می دمند و باز حسود می شود. تا شکستنی دیگر... تا ریختنی دیگر... جهنم برای من جای دوری نیست . جایی که می میری و باز زنده ات می کنند تا عذاب بکشی. من جهنمم را با خویش راه می برم. بگو یا عشق یوسفی را از من بگیرند یا دست های یوسف کش را!
من در منگنه ی تضاد ها ، هر روز پرس می شوم. بگو مرا از میان دو قطب بردارند. من از این رفتن و آمدن خسته ام. بگو بگذارند نزدیک یک سر ، تا جذب شوم . پاهای نحیف من چه تناسبی با این دویدن دارد؟
آن سال های اول ، شاید خوب تر بود. وقتی گاهی می شد بین دو پرده نشست و نفس کشید... می شد فکر کرد . اصلاً صحنه ها طول می کشید. روزها و سال ها این همه شتاب نداشت؛ اما این روزها کسی سرعت عبور تصویرها را تند کرده است. پرده ها شفاف شده اندو ما از پشت آن ها پیداییم. میان دو نقش ،مجال تاریکی برای فکر کردن نیست. پرده ها شفاف شده اند و ما مدام تماشا می شویم.
§ یوسف! بیا تمامش کنیم. من از پایان این نمایش می ترسم. پرده را برای بار آخر که بکشند ، من در کدام حس خواهم بود؟ بیا این بازی را خودمان روی صحنه ای که من از همه بیش تر دوست دارم تمام کنیم.
تو نشسته ای آن بالا، ردای پادشاهی مصر بر دوش، تاج بر سر ، من از سرزمین های قحطی گرسنه آمده ام. انبان خالی را می گیرم بالا. اشک ها می ریزند روی صورتم. دلم می خواهد بگویم:« یوسف!» ؛ ولی هنوز نشناخته ام تو را. می گویم:« عزیز مصر!» تو زیر لب حرفی می زنی ؛ مثلاً شبیه بله ، یا همچو چیزی. من می افتم روی زانو ، کیسه را همین طور گرفته ام بالا. می گویم:« سختی ما و خویشان ما را فرا گرفته... »می بینم که هنوز منتظری . می گویم :« چیزی برای مبادله نیاورده ایم» حرصم می گیرد. اگر چیزی داشتیم که هم قیمت گندم تو بود که اسمش را نمی گذاشتند قحطی. لا به لای گریه التماس می کنم:« بی بها ، پیمانه را پر کن ، اصلاً صدقه بده ، خدایت صدقه دهنده را دوست دارد.»
تو بلند می شوی ، می آیی جلو ، تاجت را بر می داری ، ردایت را می اندازی ، پیراهن پادشاهی را در می آوری و من ناگهان می بینمت. داد می زنم:« به خدا تو یوسفی!» تو لبخند می زنی . فرار می کنم. تو گریبانم را از پشت می گیری ، مثل وقتی من زلیخا بودم و تو را گرفتم. می گویی :« من می بخشمت.»
تو را به خدا بیا بازی را تمام کنیم... روی همین جمله.
دعا یادتون نره... به ویژه امشب و فردا... برای پایان خوش بازی!